ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

29/8/91

دیروز که باهات تلفنی صحبت کردم شما تلفنی گفتی بیا خونه . به خاطر همین زود مرخصی گرفتم و به خونه خاله دنبال شما اومدم و دیدم که کلی با مهران بازی کردی و حالت هم خیلی خوبه . تازه تیکه های جدیدی رو هم به رقصت اضافه کردی.قیبون دخمل شیطونم برم.
29 آبان 1391

28/8/91

سلام شیرین زبونم/ هفته پیش رو من به خاطر شما مرخصی گرفتم تا به مهد ببرمت.(مهد جدید) خلاصه 3 روز یعنی دوشنبه تا چهارشنبه شما رو به اونجا بردم تا به مهد عادت کنی. روز 4شنبه هم به اتفاق خاله اعظم مستقیم به خونه مامان سارا رفتیم تا برای سالگرد آجان آماده بشیم. ولی متاسفانه حال شما خوب نبود و حالت تهوع و... داشتی. من سریعا شما رو به مطب یک دکتر بردم ولی چون به دکتر نتوانستم اعتماد کنم سریعا به دکتر خودت زنگ زدم ولی ایشان گفتند که هیچ کدام از داروها رو به شما ندیم. ولی حال شما اصلا خوب نشد. تا اینکه نصف شب تا ساعت 3 شما رو به بیمارستان کودکان بردیم و بعد از دریافت آمپول،حالت تهوع شما از بین رفت ولی ... از بین نرفت.وروز مراسم همش گریه کردی و بدحال ...
29 آبان 1391

14/8/91

سلام عسل قشنگم. دیروز عید غدیر بود و همه جا تعطیل بود.به خاطر همین ما روز پنج شنبه به خانه جدیدمون اسباب کشی کردیم تا بتونیم مقداری از کارها رو تو تعطیلات پیش ببریم.شما رو هم که یک هفته است پیش این و اون میگذاریم و این باعث شده که دلمون برای هم تنگ بشه و شما هم یک مقدار بهونه گیر شدی. عزیزم دیروز یک حرف جالبی زدی وقتی بابا داشت یک حرف جدی رو تند تند به من میزد،شما فکر کردی که ما داریم دعوا میکنیم. به خاطر همین اومدی و به بابا گفتی ((نکن. مامان خسته است.)) و ما دوتایی کلی قربونت رفتیم. من وقتی شما رو تو بغلم میگیرم میگم خیلی دوستت دارم و شما درجواب میگی من هم دوستت دارم. الیه قربون شیرین زبونیهات برم.
14 آبان 1391

10/8/91

سلام عسل قشنگم. عزیزم امروز ودیروز رو خونه مامان سارا بودی و پری روز رو پیش خاله مهری .الان از اداره با خونه مامان سارا تماس گرفتم که شما گوشی رو برداشتی وکلی با هم صحبت کردیم. ازت پرسیدم چیکار میکردی و شما گفتی رفته بودم مهدکودک. این جمله ات باعث استرس من شد. آخه فردا ما جابجایی به محل زندگی جدیدمون داریم و شما به مهد کودک جدید میخوای بری و من نگرانم که نتونی خودت رو با اونجا وفق بدی.البته من هی بهت میگم که میخوایم به مهدکودک جدید و پیش نی نی های جدید بریم ولی خیلی مطمئن نیستم که شما معنی کلمه جدید رو بفهمی ولی امیدوارم که خودت رو با اون شرایط وفق بدی.قربونت برم.
10 آبان 1391

8/8/91

سلام مامانی قشنگم. این روزها خیلی درگیر کارهای جابجایی به خونه جدیدمون هستیم.به خاطر همین زیاد فرصت نمی کنم به وبلاگشما سربزنم. ولی یک اتفاق بد برامون افتاد  که خواستم اون رو برات یادداشت کنم تا توی خاطراتت بعدا اون رو هم بخونی. عزیز مامان روز چهارشنبه گذشته وقتی شما رو از مهد کودک تحویل گرفتم متوجه شدم به خاطر اینکه پوشاک شما رو دیر عوض کردن شما دچار سوختگی بدی شدی و از اون روز شروع کردم به ترو خشک کردن شما ولی خوب نشد تا اینکه جمعه شب شما رو به بیمارستای رازی که یک مرکز تخصصی پوست بود بردیم وبه ما گفتند که عفونت کرده و این باعث عصبانیت من شد.روز شنبه خودم به اداره نرفتم و ازشما مراقبت کردم ولی بامهد کودک تماس گرفتم و مطلب رو به صورت...
8 آبان 1391

1/8/91

جیگر خانومی . دیروز حال مامان بد بود و نتونست به اداره بیادو شما هم در خانه موندی. خلاصه بعد از اینکه کارهای خونه رو انجام دادیم با هم به خونه مامان سارا رفتیم . ناهار رو اونجا خوردیم وبعد از کلی آتیش سوزوندن شما وپارسا شما سرفه کردی  که به اتفاق بابا تصمیم گرفتیم به مطب دکتر هم برای من و هم برای شما مراجعه کنیم . شما خیلی جدیدا با دکترها انس گرفتی آخه اونها با دیدن شما از شما خوششون میاد و بهت شکلات میدن.تازه وقتی هم که برای معاینه اومد پیش شما ،کلی با هاش همکاری کردی و این برای من خیلی تازگی داشت. آخه همیشه پیش دکتر خودت گریه میکردی. عزیزم الهی قربونت برم.کلی هم شیطون شدی . بعد از مطب دکتر تصمیم گرفتیم با هم برای خرید لباس برای شما ...
1 آبان 1391
1